اون روز مامان رو جلوی کارگزاری بیمه پیاده کردم. تا برسم مدرسه باهم حرف زدیم. گفتم اگر دوستش داری بجنگ تلاش کن کم نیار. گفت خانم سروری چقدر بجنگم. خسته ام.

چند ماه بعد با یه دختر دیگه نامزد کرد. اندازه قبلی دوستش نداشت اما کنارش آرامش داشت. میگفت از نظرش همین که هستم خوبه؛ نه جنگ میخواد نه کوه کندن. گفت اعصاب و حوصله و جون و عمر مفت میخواد عاشقی؛ گفت دیگه عاشق نیستم اما خوشبختم. 

حالا به حرفهاش برمیگردم و فکر میکنم چه حرفهای گران و قیمتی به من زد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آزارچه سالن های زیبایی پرشیا فایل های خفن و تووووووووووپ! Santrice مانی بردز | پرنده های پولساز زعفرانيه پلازا آصف مقدس اردبيلي آکادمی مهارت پروری حسابداری بانک اطلاعات صنایع و مشاغل کشور وبلاگ بانک کتاب پایتخت