اشتباهی که پیش آمده



فکر کن همه ی اون لحظه ها رو به کلمه تبدیل کنم؛ انگار پرتقالی باشم که به خودش قول داده تبدیل بشه به یه لیوان آب پرتقال.این همه درد رو برای چی تحمل میکنم؟ که بشنوم: عزیزم حتما لحظه های سختی رو تجربه کردی؛ درکت میکنم! 
فکر کن چقدر مبتذل! چقدر دم دستی،سطحی و مشمئزکننده.

به مریم گفتم کاش حافظه ی مدت اخیرم پاک میشد. جواب داد من لازم دارم چیزهایی از گذشته رو از ذهنم حذف کنم. کاش مثل وانتی هایی که اقلام اضافی انباری ها را میخرد؛ یکی هم حافظه اضافی ما را می خرید و از ما جدا میکرد. افسوس که جز برای خودمان خریدار ندارد.

چند سال پیش که فرامرز برای تولدش یه هدیه بسیار گرون قیمت خرید گفت: قطعا براش مهمم که انقدر هزینه میکنه.دیروز هدیه یه دوست دیگه ش رو بهم نشون داد و قیمتش رو نشون داد و باز گفت: ببین چقدر براش مهمم! ما آدمها چقدر موجودات دردناک و فقدان زده ای هستیم.

شوق مردم در خیابان ها کمی قبل از تحویل سال.شادی و شلوغی.
قبول کن روی دوم سکه ی هر زیبایی شگفت انگیزی این سوال نوشته که "خوب که چی!"
ما گاها با تزریق هیجان به اتفاقات تکرارشونده سعی میکنیم همه چیز رو مهم جلوه بدیم. عید،تولد، مرگ و خیلی اتفاقات دیگه. 

هربار روی خاکش آب می ریزم عذاب وجدان میگیرم که با اراده خودم پروسه تجزیه جسم عزیزترین آدم زندگیم رو تسریع میکنم. فکرش هم دردناکه که من فقط میتونم غمگین باشم در برابر از دست دادنش. مگه ممکنه بشه ما از هم جدا باشیم؟ چه امکان رذیلانه ای.

دونفر از دخترها شیطنت میکردن و میخندیدن بهشون گفتم برن بیرون بخندن. رفتم دیدم با خوشحالی دارن ادامه میدن. گفتم اومدین تنبیه بشید مثلا؛ برگردین سر درستون. یکی شون گفت: خانوم ما لیاقت بخشش شما رو نداریم. بذارین این زنگ بیرون باشیم به رفتار زشتمون فکر کنیم:)


هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!

روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.


دلم واسه بوی بدنش بوی گردنش برای بستن موهاش تنگ شده میرم قدم بزنم کلی وسیله می بینم میتونستم براش هدیه بخرماینا رو که میگم میگن دعا بخون فاتحه بفرست خیرات بده! یا منو نمیفهمن یا من نمیفهممشون. من یه حجم متشکل از پوست و گوشت و استخون میخوام که بغلش کنم نه مریم مقدس که فرزند مصلوب داشته باشه و وقت مشکلات ازش کمک بخوام و بهش پناه ببرم. من زندگیم رو میخوام؛ زنی رو میخوام که مهم ترین هم صحبت و رفیقم هست. صبر میکنم. 


گفتم خدا اگر وجود داشته باشه برای خلق کردن شما به خودش می باله.

جواب داد: لطف داری ولی خدا اگر باشه برای بارون و بستنی شکلاتی و لبخند باید بیشتر به خودش افتخار کنه تا من! 

خجالت کشیدم به خودش بگم که برای من مثل بستنی شکلاتی هست و دیدنش تحمل تمام تلخی های جهان رو ممکن میکنه.


 وقتی می بینم چشم همه برای درآوردن مشکی ها بعد از حدود دو ماه به من هست و ایستادن که دخترکوچیکه ی حاج خانوم دل بکنه از عزاداری میفهمم رفتارم یه جور خودخواهیه.با غمم که نمیخوام بقیه رو زجر بدم. سورمه ای یا سرخابی.هر رنگی بپوشم روند از بین رفتن بدنش رو کند نمیکنه. 


باز خوابش رو دیدم.مثل همیشه که آخر شب به بهانه چای با هم حرف میزنیم.میزدیم! گفتم مامان هنوز خیلی چیزها مونده بود یاد بگیرم ازت؛ لبخند زد گفت فارغ التحصیل نشدی که؛ یادت میدم. دستش رو گذاشت روی دستم گفت وقت هست؛ یاد میگیری فقط کافیه دقتت رو بیشتر کنی.

دیشب از جلسه قرآن که برمیگشتیم یه آقای جمله ی بالا رو به ما گفتن. گویا از حکمت های نهج البلاغه ست. که خداوند به قدر مصیبت صبرش رو عطا میکنن و بی تابی اجر صبر رو زائل میکنه. 

من که نمیفهمم چی به چیه؛ فقط نوشتم که یادم بمونه.



خوابش رو دیدم.گفتم همه بهم میگن مُردی؛ راست میگن مامان؟ ساک استخرش رو برداشت. خندید گفت بیخود گفتن. مگه من ممکنه بمیرم فاطمه؟ گفتم منم همین رو میگم. گفت بعد استخر بیا بریم هویج بستنی بخوریم. حرف مردم بادِ هواست؛ بریز دور هرچی شنیدی رو.دیر نکنی.

زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.

دلم نمیخواد ازین نوستالژی بازها بشم همش غرق خاطرات هستن اما دوست دارم خودم رو یاد بگیرم.

هر آدمی یه تعریف یک نفری داره که در اون تعریف نباید پدر و مادر و ملیت و فرزند و همسر و تخصص و شغل و تفریح و باشه. تعریفی که به هیچ کدوم از اینها وابسته نیست. دارم خودم رو پیدا میکنم و صد درصد مطمئنم پروسه ی غم باری نیست گرچه سخته.


دیروز بعد از دو ماه بغلش کردم باهم بازی کردیم قدم زدیم.همه ی این دو ماه کلافه و خسته بودم و انرژی نداشتم. با دستهای کوچولوش دستم رو گرفت و گفت: خاله میدونی چندصد ساله به من مهربونی نکردی! ترنم جزو بخش های خوشمزه ی جهان هست برای من.

گوشی با خودم نبردم. برگشتم دیدم روی واتس اپ از امید پیام دارم. هر دو پیام رو حذف کرده بود. پرسیدم چی بوده؟ گفت موضوعی رو مطرح کردم بعد ترسیدم برنجی پیام رو حذف کردم. گفتم نگران نباش؛ برنجم هم از دلم درمیاری. گفت رنجیدن تو لایه ای از تجربه ی مرگ منه.


به روی خودم نمیارم و سعی میکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.

ولی دوری خیلی سخته.

 روزها رو نمیشمرم که طولانی نشه اما امیدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه. 


یکوقتی بخشیدن آدمها برام آسون بود. دوستشون داشتم و می بخشیدمشون؛ الان از خودم می پرسم چقدر احتمال تکرار خطا داره و اینکه به چه دلیل ببخشم. کینه آدمها رو نگه نمی دارم. خودشون رو هم.مثلا یکی سه سال پیش واسه من مرده هنوز باهاش حرف میزنم.خستگی و ناامیدی از آدمها یک مرحله از رشد و بلوغ هست.


دیروز یکباره سبحان 8 ساله گفت عمه اجازه میدی خیلی سفت بغلت کنم؟ گفتم برای چی؟ گفت گاهی ادم دلش یه طوری میشه که فقط اگر یکی رو بتونه بغل کنه حالش خوب میشه. بغلم کرد بعد گفت آخیش چقدر خوبه من هنوزم آدمهایی رو دارم که بغلشون کنم. ثخت بود هضم کنم این حرفها رو از سبحان


پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.

بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 


پشت مانتیتور آیفون که می دیدمش دلم پر از شوق میشد

چادر سفیدم برمیداشتم یا مانتو روسری مینداختم روی شانه و سرم و میدویدم به استقبال در راه پله ها.

به ندرت پیش می آمد در خانه منتظر باشم تا رسیدنش.

آدمها مگر چند ساعت از خانه دور می مانند. اما برگشتنش برگشتنِ "خانه" به "خانه" بود.


پای پدرش روی فرش خونه سر خورده بود و تا پدر از بیمارستان مرخص بشه به هم ریخته و آشفته بود.

دیروز که با آرامش گفت میفهممت میخواستم بگم پای آقا رضا از زندگی سُر نخورده؛ قطع شده. 

نمیتونم تنها برم بهشت زهرا.چند بار تلاشم رو کردم برم. یا تصادف میکنم یا گم میشم.

احساس وقتهایی رو دارم که گم میشدم. خجالت میکشیدم به بقیه بگم گم شدم.


فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.

گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.

خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه

خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد

ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟

شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.

ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.

مامانم همه ی ایمانم بود.مرد

 

 


دخترکوچولوی من امشب تماس گرفت اعتراف کنه.

گفت خانوم اگر عشق نیست چی هست که هروقت به یادشم یا کنارشم دوست دارم سیگار بکشم. 

یه صدای بلند از درون فاطمه به دانش آموز 17 ساله ش میخواست بگه آخه کوچولو؛ تو از زندگی چی میدونی؛ کی از عشق برای شما امامزاده ساخته؟ 

دخترکم، بزرگ میشی و میفهمی عشق چندان هم اتفاق مهمی نیست.


گفت از تنهایی نمی ترسی؟

گفتم احساس تنهایی نمیکنم. ولی جمع گاهی خسته م میکنه و نیاز دارم بخزم در خودم تا سکوت بهم آرامش بده.

مامان و مریم و منصوره دوشادوش هم ده سال تلاش کردن کمکم کنن از رستوران و سینما و کنسرت و سفر و خرید به تنهایی _و بدون حضور دیگران هم_ لذت ببرم.

اونچه به زحمت آموختم نقطه قوت بزرگی شده که آغوش آرامش بخش من هست.


یادته میگفتی سیگار رو اندازه من دوست داری؟

امروز که اومدی دیدم بوی سیگار میدی. بهت عطر زدم. برات کاپوچینو درست کردم و ازت خواهش کردم آدامس بجوی.

گفتی خانوم ببخشید که ناراحتتون کردم. گفتم تقصیر تو نیست که ناراحتم. تقصر خودمه. ناراحتم چون دوستت دارم.


دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.

رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و چیزی رو دوست داشته باشه. گریه کردم و بلند شدم برم اتاقم بخوابم اما مامان گفت بشین. یه چای دیگه باهم بخوریم. انگار بی مهریم رو بخشید.

چند شب پیش دیر برگشتم خانه. یادم اومد هنوز خونمون رو دوست دارم و کلید اگر دیر در قفل بچرخه؛ قفل خونه میفهمه برگشتت به اجبار هست و دیگه خونه مشتاق دیدارت نیست. دیگه خونه برات آغوش نیست؛ فقط دیوار و در و پنجره و چهارتا وسیله ست.

خونه جان؛ منو ببخش که یادم رفت منتظرم هستی.


حفظ ایمان آسون نیست.

رندی میخواد

بلا رو تاب آوردن 

خدایا لطفا خودت رو از ما نگیر

باقی سختیها قابل تحمل هستن.

هزار سختی اگر برمن آید آسان است

که دوستی و ارادت هزارچندان است

لطفا ما رو در زمره ی اونها قرار بده که از تو به غیر از تو ندارند تمنا.

بهشت ارزانی اهلش. 


غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار*

 

آخ امان از یار وقتی به جای اینکه حوله پوشیده و از حمام دراومده قربون صدقه ش بری؛ میری سردخونه و کشو رو میکشن بیرون میگن بفرمایید؛ این هم یارِ شما. 

سعدی راست میگه که بی عمر زنده ام من؛ آخه واقعا روز فراق را که نهد در شمار عمر!

 چه فراقی هم! فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت.مثل قورت دادن خون و اسید.فراق یار تک تک ثانیه هاش مزه زهر میده و من ماههاست زهر میخورم و زنده ام هنوز. 


 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.

فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!

امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم.

دوست داشتن هم لذت داره هم درد.تولدت مبارک آقا رضای خوبم.

کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.

بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه منتظرش بودن و از برگشتش خوشحالن ؛نه اینکه کلید بندازه بی سر و صدا بیاد خونه.

بابا؛ من شبها در خونه رو با کلید باز میکنم. اما صبورم و گله نمیکنم و مثل خودت مراقبم اشکهام رو کسی نبینه. از دلتنگی دندون قروچه کردم اما اشکم جلوی هیچ کس نریخت. دلتنگی خیلی درد داره بابا. دوستت دارم آقا رضا؛ خیلی دوستت دارم. 


جمعه ی قبل از مردن بابا خونمون خواستگاری بود.

گفت تا نیدمدن موهات رو ببافم؟ گفتم میخوام باز باشه.

شب که رفتن و داشت موهام رو می بافت به شوخی گفت من اگر پسر بودم با دختری که موهاشو نمی بافه عروسی نمیکردم.

بابا واقعا رفتارت مسئولانه نبود؛ شاید اگر دلواپس این بودی که نباشی موهام رو کسی نمی بافه، الان زنده بودی.

خلاصه که موهام انقدر دستهات رو کم دارن هر آن ممکنه برم آرایشگاه پسرونه موهام رو کوتاه کنم.


حنا میدونی دخترم

اگر همیشه تحت مراقبت و حمایت آدمها باشی متوجه نمیشی لذت چیه؛ سختی رو درک نمیکنی نازنینم.

حنای نازنینم 

پاهای خودت امن ترین جای دنیاست برای ایستادن. دختری باش که هم ایستادن بلد هست و هم تکیه کردن رو آموخته. اما تو تنها دارایی خودت هستی. دخترم از خودت مراقبت کن و سرمایه داری باش که از داراییش شناخت داره. خودت رو خوب بشناس. خودت رو پیدا کن و همیشه مشغول ساختن خودت باش.


دلتنگی که ساعت نداره

الان بند بند تنم داره داد میزنه با اینکه هنوز 6 نشده برو جلوی خونه امید بنشین نور که دوید پشت پنجره شون زنگ بزن بگو بالا نمیام آقا. فقط دلم براتون تنگ شده. اومدم ببوسمتون و برم. بوسیدن مثل درگوشی حرف زدن هست؛ یه راز که همه می بینن اما کسی جز طرفین درگیر چیزی ازش متوجه نمیشه :)

فرشید اینطور وقتها به بابا میگفت یه بوس میدی؟ برای مریض میخوام:)


اینکه دوستت دارم سرمایه ی تو هست.

هربار که می بخشمت دارم از دوست داشتنت بهای خطات رو می پردازم.

حواست هست داره از سرمایه ت کم میشه؟ 

چقدر خسته ام. انگار نه انگار شروع مسیر هست.

راستی این همه بی رحمی و بی انصافی حالت رو خوب میکنه؟


دیروز صبح که قطعی حساب کرده بودم داستان رو به پایان هست به خودم گفتم فاطمه نترسی ها! هشت ماهی که گذشت رو ببین. تو برای تحمل دلتنگی خیلی جا داری؛ پس نگران نباش که دلتنگ بشی از رفتنش.

به خودم گفتم نترس و درست باش.

درست بودن همیشه انتخاب سخت تری هست و هر وقت میخوام درست باشم فکر میکنم تایید مامان رو دارم و این خوشحالم میکنه.


رییسم الان داشت تذکر میداد سروری باید طوری با دیگران رفتار کنی که متوجه بشن چقدر کارت ارزشمنده و بدونن داری بهشون لطف میکنی.

گفت اشتباه از رفتار تو هست که بقیه طلبکارت هستن. درستش این هست طوری رفتار کنی که خودشون رو بدهکار بدونن.

نتونستم به ایشون بگم مشکل من در زندگی معمولیم هم همین هست گاه گاهی.


تاب آوردنِ نبودنت از هرکسی ساخته نبود. 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت 

انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم 

تو نمیدونی از دست دادن و دلتنگی چه طعمی داره؛ مثل قورت دادن خون میگذره. شبیه عذابی که باید ازش عبور کنی.

درد شاعرانه ترین وجه زندگی آدم هست؛ درد نبودنت ؛ آخ از نبودنت

من دردِ تو را به هیچ درمان ندهم.

خواستم بدونید هنوزم نمیتونم فاتحه بخونم اما دوستتون دارم.


ایمان یعنی ریشه داشتن در سختی و باد و بوران و هوای سرد.

ایمان یعنی ایستادن

خدایا بیا و از ما ناامید نشو وقتی می بینی چقدر بی ایمانیم.دنیا ترسناک میشه اگر رهامون کنی. خدایا حتی اگر فرزانگی درآوردن کفشهامون رو به وقت دیدن نور کنار کوه طور، نداریم؛ کفشهامون رو به جبر از ما دور کن و صدامون کن.این بار منم که از تو خواهش میکنم بخوان ما را؛ بخوان و شک نکن که محتاج لحظه ای هستیم که تو ما را به نام بخوانی.


یه شب مریم ازم دلخور بود.

به مامان گفتم چای بریزم باهم بخوریم؟ 

گفت چای از دست کسی بگیرم که مریم ناراحت کرده؟

بعد از مامان بابا و حتی وقتی بودن ضربان قلبم مریم بود و هست.

هانیه امروز پرسید فاطمه کی رو تو دنیا اندازه مریمتون دوست داری؟

خیلی فکر کردم.خیلی ها. کسی یادم نیومد. 

شما رشته های اتصال من و شیرینی های جهان هستید. ممنون که با وجودتون 

جهان رو به محل قابل اسکانی تبدیل میکنید.


گفت دوتا فحش درست حسابی بهش بده. زنگ بزن با داد فحش بده و قطع کن. ایشون خیلی بیشعورن.

گفتم اخلاقی نیست زیبنده ی شان من نیست و .

اما الان که خیلی گذشته میگم چند تا فحش و مقداری داد حقت بود. اما من دلش رو نداشتم. هنوز دوستت داشتم جرئت نمیکردم بهت از گل نازکتر بگم.

امشب حالم بده. خیلی. من چرا هیچی بهت نگفتم؟! مقادیری داد و بد و بیراه بهت بدهکارم. 


وقتی رسیدم خونه گوشیم زنگ خورد: 

خانوم سروری ببخشید دیروقت هست. شماره شما رو از بابام گرفتم.

اتفاقی افتاده تماس گرفتی؟

یه پرشیای سفید تصادف کرده بود، داشت میسوخت. ما نگران شدیم . خانوم خدا رو شکر.خدا رو شکر سالمید. 

گفت خداحافظ و بی اینکه منتظر بمونه من جواب بدم قطع کرد.


بت من تو هستی

کسی رو بیشتر از تو اگر دوست داشتم آزادی از من سلبش کنی.

من آباد میشم اگر به دست تو ویران بشم.

دلم میخواد کفشهام رو دربیارم صدات رو بشنوم؛ کاش نوری ببینم.

از تو اگر غیر از تو خواسته باشم کم خواسته ام. قلبم رو پر از محبتت کن و خالی کن من رو از هرچه غیر از خودت.من رو از خودم بگیر. 

من آن توام، مرا به من باز مده 

* آیه 24 سوره قصص

 


امروز در خلال حرف زدن فهمیدم آرامش برای من از امنیت مالی و جایگاه اجتماعی اولویت مهم تری هست؛ حتی از علاقه.

تازه فهمیدم چرا اسباب رفتن تو رو مهیا کردم. ببین آدمی که با ترس از دادن، داره تو رو کنترل میکنه که خوب و مهربون و منعطف و همراه باشی؛ نگه داشتنی نیست. رهاش کن بره رییس.


فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل میکرد بغلش که میکنم برام باباست.

مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا.و نجیب.

مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.

امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه میکرد داشتم فکر میکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.


دلم برای سپهر تنگ شده

برای حرف زدن 

برای دیوونه بازیهاش

برای همه وقت هایی که با وسواس میاد سر کمدم میگه با من میای بیرون به سلیقه من لباس بپوش

برای شبهایی که باهم بیداریم و حرف میزنیم

مدتهاست حوصله نکردم حتی چند دقیقه باهم صحبت کنیم.


به حرف های سر میز صبحانه با همکارهام فکر میکنم؛ به حرفهایی که وقتی در اتاقم بسته ست دور از چشم بچه ها با من میگن.

خانوم ها عموما اصرار دارن بگن همه ی هنجارهای اجتماعی/اخلاقی رو در مجردی پشت سر گذاشتن اما بعد از ازدواج متوجه شدن دارن با یک مرد معصوم و نازنین زندگی میکنن که خیلی قائل به رعایت حدود اخلاقی بوده.

متوجه نمیشن مرزهایی که برای اونها تعیین شده توسط جامعه ای با قوانین و تفکر مردانه معین شده حتی اگر مجری و آموزش دهنده زنی در کسوت مادر یا معلم بوده ؛ 

و باز متوجه نمیشن ارزش گذاری مثبت این هنجارشکنی هم توسط همون مردها بهشون تحمیل شده.خیلی نرم و ملایم.


امکان پیچاندن ساعت کاری برای من مهیاست اما از اینکه بعدش بشنوم گفتن سوگلی فلانی هست و بیاد نیاد بمونه نمونه هیچی بهش نمیگن، اجتناب میکنم.

پنج شنبه تولد مریم هست و سرکارم.مریم که میگم حس میکنم همه ی برگهای طلایی بر زمین ریخته به احترامش قیام میکنن.


آقای رییس سلام

امروز که از من پرسیدی بیست دقیقه نیم ساعت تلفن صحبت میکنی و بچه ها رو تنها میگذاری ناراحت شدم. نه از توبیخ میترسم نه از کم شدن حقوق و نه .

من فقط از ناراحت کردن شما میترسم و الان ناراحتتون کردم.

ارادتمند، اینجانب


گفت خانوم سروری شما

و بعد زد روی سینه ش 

گفت جاتون اینجاست.

این دختر بزرگترین انگیزه ی من هست برای ادامه دادن وقت خستگی و دلتنگی.یه امید بینهایت که نمیدونه چقدر حضورش باعث میشه سختی های دنیا رو ساده تر تاب بیارم. بدون شک اگر نبود کم میاوردم و از پا می افتادم. در زندگی من یک عطیه الهی محسوب میشه؛ مثل میوه هایی که خداوند برای مریم مقدس میفرستاد.


پر از بیقراری بودم. از خونه تا برسم سرکار رادیو قرآن گوش دادم.

عصر بعد از چنگ زدن به ریسمان کلمات حافط و سعدی دست به دامان قرآن شدم. خدا از موسی گفت.خدا گفت نترس.67 و 68 سوره طه رو مدام مرور میکنم. 

بیقراریهام شسته شد. خدایا با موسی ت حرف بزن؛ آدم به لالایی کلمات آرامش میگیره.


شبهای زیادی صدات لالایی گفت. مهربونی و صبوریت لالایی گفت.بخاطر لالایی هات وقتی عصبانی شدی اومدم تبِ خشمت رو به بوی نرگس پاشویه کنم. آقای گلفروش گفت خانم یه دسته بسه؟ با خودم گفتم خیلی عصبانی بود که داد زد سرم، خیلی عصبانی بود که اسم حرفهای زشتش رو گذاشت صداقت. گفتم آقا پنج دسته بده. به نرگس ها گفتم من کاری از دستم برنیومد.شماها بلدین چیکار کنید؟گفتن ما برای هر دردی درمانیم. 

آخرش نرگس ها رو نبرد. به نرگس ها گفتم چی شد پس؟ من روی حرفتون حساب کرده بودم.گفتن کسی که از ما بگذره خیلی غمگینه. رفتم کودک غمگینم رو تا مقصد رسوندم و برگشتم سمت خونه؛ با نرگس هایی که شب جایی رو نداشتن بمونن. نرگس باید باشی که بفهمی چقدر سخته یکی ازت بگذره.گفتم نرگس من باشید؛ من دوستتون دارم. اون حواسش که پرت میشه با پوتین از روی ساقه های ترد من هم رد میشه. به دل نگیرید. نرگس ها گفتن فاطمه زخم برداشتی که.

صبح فکرهاشو کرد عصبانیتش کم شد گفت چنین تصمیمی گرفتم. چون فکر کرده بود چون تصمیمش رو گرفته بود چون صبح شده بود دیگه شکستن ساقه های من و جای زخم حرفهاش یادش نبود. مهم هم نبود.

باید وقت کنم خودم رو مرهم بگذارم. جهان فاسد مردم گوش میدم و فکر میکنم غربت این روزهای من به غم روز جمعه پیشی گرفته.

وقتی حالش خوبه که نگم کارهای بدش رو که تلخ نشه کامش؛ وقتی هم که حالش بده نگم چون مثل مسلسل فقط شلیک میکنه و شنونده نیست. پس بقچه ی این حرفها رو کجا بگذارم که دست و پا گیر نشه و از هر طرف که میرم راه نفسم رو سد نکنه.

صدات رو که بالا می بری و هرچی به ذهنت میرسه رو به زبون میاری من هزارتکه میشم. بعد تنهایی باید دوباره از این هزارتکه یه آدم بسازم. میدونی چقدر سخته؟ 

دارم سهراب میخونم.ماهی زنجیری آب است من زنجیری رنج.دچار یعنی عاشق.کنار تو تنهاتر میشوم. 

ببین حتی سهراب هم یکی رو داشته که کنارش تنهاتر بشه. سهراب هم حتما یکی رو داشته که بی رحم بوده و خودش رو منطقی می دونسته. شبت به خیر غمت نیز


کافیه براتون بزنه زیر آواز تا ببینید چقدر ردیف و گوشه های موسیقی رو میشناسه و صداش دوست داشتنی هست برای همه؛  کافیه روبه روش بشینید و چند کلمه باهم حرف بزنید تا ببینید چقدر خوش صحبته.

کافیه به کمکش نیاز داشته باشید تا ببینید چقدر مشتاقانه حمایت و کمک میکنه.

خونه شون که میرفتیم همپای همیشه ی مادرش بود با عشق؛ پسری که جای دخترِ نداشته ی مادرش بود و حالا به دلیل ام اس آقای دکتر ما در سی و چند سالگی دیگه نمیتونه راه بره.

مامان اگر بود یک دل سیر گریه میکرد بعد هر روز با سیاوش تماس میگرفت و هر هفته به دیدنش میرفت. چون بی اندازه دوستش داره. متفاوت از همه ی بچه های فامیل و به جرئت میگم بیشتر از همه سیاوش رو دوست داره. سعی میکنم در اولویت قرار بدمش و مکرر بهش یادآوری کنم که چقدر برای همه ی ما در خونواده مهمه؛ نه سلامتی کاملش؛ که وجودش.بودنش. همین که باشه و امید داشته باشه کافیه.


دیروز غروب که کلی سیم بهم وصل بود و روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم سعید چشمهاش پر از اشک شد. گفت فاطمه تو رو از دست ندم یکوقت.

چشمهام رو بستم و لبخند زدم؛ قشنگ نیست یکی دلشوره ی نبودنتو داشته باشه؟ یکی که کلی آدم دوستش دارن وسط شلوغیهاش چشمش به نبودن تو هست.

چشمهای سرخش همه عمرم یادم می مونه؛ دستهاش که از دیدن نوار قلبم یخ کرد یادم می مونه. در برابرش خلع سلاح میشم. نمیشه دوستش نداشته باشم:)


گفتم تموم بشه غمگین میشم؟ 

دیدم نه واقعا.

غمگین نمیشم اما تموم شدنش تموم شدنِ یک دوره آموزشی سخت و نفس گیر بوده.

گاهی پیش میاد که همه چی خوب باشه اما همه چی از دست بره.

من و مامان بابام روز اول عید سه نفر بودیم الان

پس همیشه ویرانی یکی از گزینه هاست که محتمل هست.


منتظرم عیال! مرخصی بگیره دوتایی بریم محمودآباد.

انقدر خوش سفر هست و چنان قوی و عمیق قوت قلب میده که کنارش هیچی کم نیست.

دوست هست اما دوستی از جنس خانواده.

* فقط وقتی گرمش بشه و گرسنه باشه اژدهای درونش میزنه بیرون. ولی همین آدم بخاطر من مرداد اومد قشم :))


بچه سال بودم. بیست ساله بیست و دو ساله شاید. 

انقدری بچه بودم که فکر میکردم عشق و دوست داشتن مهم ترین سرتیتر جهان هست. 

و بزرگ شدم.

امیرحافظم تو هم بزرگ میشی و متوجه میشی خبری نیست.

پسرم عاشقی زیر برف شدید قدم زدن هست؛ چقدر میخوای طاقت بیاری و یخ نزنی چون از درون پر از حرارتی. جان و دل مادر عقل تنها تکیه گاه تو هست وقتی عاشق بشی و اگر از عقل دور بشی در شهری که برف یکپارچه سفیدش کرده و سرماش استخوان سوزه، نادر احتمال داره بتونی سالم به خونه برگردی یا اصلا برگردی.


اون روز مامان رو جلوی کارگزاری بیمه پیاده کردم. تا برسم مدرسه باهم حرف زدیم. گفتم اگر دوستش داری بجنگ تلاش کن کم نیار. گفت خانم سروری چقدر بجنگم. خسته ام.

چند ماه بعد با یه دختر دیگه نامزد کرد. اندازه قبلی دوستش نداشت اما کنارش آرامش داشت. میگفت از نظرش همین که هستم خوبه؛ نه جنگ میخواد نه کوه کندن. گفت اعصاب و حوصله و جون و عمر مفت میخواد عاشقی؛ گفت دیگه عاشق نیستم اما خوشبختم. 

حالا به حرفهاش برمیگردم و فکر میکنم چه حرفهای گران و قیمتی به من زد.


الان که می بینم سعید با چه نگرانی کنارم هست و ازمن مراقب میکنه؛ سعید پرمشغله ی گرفتار، فکر میکنم خدا اگر بخواد وعده ی فریبنده بده رود عسل و حوری فریب اغواکننده ای نیست. بهشت جایی هست که شما رو دوست دارن و به شما بها میدن. جایی که شما در اولویت هستید و آدمها آغوششون و حضورشون امن ترین پناهگاه جهان هست. بهشت خونواده ست. 


موسیقی زنده ش در غیاب اسلام و مسلمین قر داشت. به دوست داشتم میگفتم دقت کن که اگر اسلام دست و پای ماها رو نبسته بود چقدر یکجور دیگری بودیم. خود خواننده هم شنید و خندید چه برسه به دوست که از هر شوخی بی مزه ی من نیم ساعت ضعف میکنه و ریسه میره.


این بار از یارتون که جدا شدید چو کاروان رود فغانم از زمین.گوش ندید. ابر می بارد و من میشوم از یار جدا هم گوش ندین. 

برید کلاس رقص ثبت نام کنید یا هرکاری که سرخوشتون کنه و احساس زندگی به شما بده. حواستون هم باشه که عاقل باشید و زندگی رو برای خودتون زهرمار نکنید. دنیا انقدری طولانی نیست که خودتون رو در پروسه ی رنج های تحمیلی قرار بدید.


دوست دارم یه جایی برم کنار سرپرست کارگاه یا مسئول خط تولید کار کنم.

سخته ولی آماده ام سختی هاش رو تحمل کنم.

الان امسالی که این همه سخت گذشته فهمیدم باز هم میتونم سختی تحمل کنم.

سخت کوشی و پشتکار هر در بسته ای رو بالاخره باز میکنه.


امشب به همکار سابقم گفتم اگر سرکار نرم.

گفت دنیات رو بزرگ کن. این نشد بعدی

بعدش خندید گفت تو همیشه همه چی رو منحصر به فرد و بی تکرار می بینی. این نگاه رو به آدمها هم نداشته باش. هیچی در جهان منحصر به فرد نیست اونجوری که دختربچه احساساتی درون تو می بینه. 

از اینکه انقدر خوب من رو میشناخت یکه خوردم.


مدیر عامل و سهامدار باش؛ تامین ضمانتنامه های بانکی هم پنجاه پنجاه.

گفتم حقوق پیشنهادیت کم هست ولی من ادم بسازی ام؛ اهل قناعتم و لبخند زدیم.

گفت حقوق سال اولت اینه؛ بعد شراکت سود هست در هر قرارداد.

خوشحال شدم. نه بخاطر مبلغ و پیشنهادش.برای اعتمادی که آدمها به من میکنن که اعتبار و سرمایه شون رو به من بسپرن. 

اینها کماکان میتونه من رو خوشحال نگه داره.

جمعه داشتم فکر میکردم برای محقق کردن رویای شغلیم نیاز دارم خستگیها و سختیهای بیشتری تحمل کنم. رنجش حتما شیرین هست چون براش صبر کردم.


برای این روزهایی که با من قهری میتونی خودت رو ببخشی؟

اگر دوستم نداشتی دوریمون حالت رو خوب میکرد ولی تو دوستم داری.بهت سخت میگذره بی من. ولی الان تصمیم گرفتم پذیرا باشم هر دوری و رفتنی رو.یه مدت تلاش نکنم ببینم بقیه چه میکنن. 


جمعه شب تماس گرفت گفت صدات شام نخورده س :) 

خندیدم گفتم واقعا گرسنه م نیست. یک ربع بعد رسید و قاشق قاشق به من غذا و سالاد شیرازی داد. چای دم کرد خوردیم گفت الان صدات صدا شد. رفتم خوابیدم و بعد رفت. 

سعید رفتارهاش درست مثل مامان هست؛ همون اندازه مهربون و دوست داشتنی.


یه تذکر جدی با صدای بلند دادم؛ بعد غمگین شدم.

دی ماه برای بچه های کنکوری ماه سختی هست. پر استرس و پر از خستگی و فشار؛ من باید اونها رو درک کنم. حواسم پرت شد که یکسری دخترکوچولوی 17 ساله هستن.

شب ساعت یازده یکی از دخترها پیام داد خانم ما دلمون نمیخواست شما رو ناراحت کنیم. شیطنت کردیم بخندیم فکر کردیم شما هم میخندین. 

جواب بعضی حرفها کلمه نیست؛ بغل هست فقط.


بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم.موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.

من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کرد.


بالاخره که باید راه دلجویی کردن از تو رو پیدا کنم.هر چقدر هم که دلخوریت از من عمیق باشه و هرچقدر ادای بی خیالی رو دربیارم تو بخشی از منی. به من برگرد.سخت گیر نباش و راه رو برای آشتی باز بگذار. من رو برای خودت مرور کن؛ منی که برای سی سالگیت از غصه ی پیرشدنت ساعتها گریه کردم و برات نامه نوشتم. اصلا مهم نیست حق با کی هست. ببین قهر روش خوبی برای ادمی که خونواده ش تکه های جانش هستن نیست. من هنوز فاطمه ام؛ هنوز و همیشه اما عمر همیشگی نیست. چرا به دلتنگی بگذره؟


یکی از دخترهای دبیرستان چهار روز بود غذا نخورده بود. از اسنپ فود پیتزا گرفتم و به خنده و شوخی بازی بازی بهش دادم خورد. آخرش گفت من همیشه خوشحال بودم که تک فرزندم اما امسال که با شما اشنا شدم فکر میکنم اگر یه خواهر داشتم حتما با من مثل شما مهربون بود و همیشه میشد روی کمک و حمایتش حساب کنم. بعد گفت خانوم میشه بعد کنکور با من دوست بمونید؟ اگر نباشید خیلی تو زندگیم جاتون خالیه.اشک از چشماش سُر خورد و سرش رو گذاشت رو شونه ام. زنگ تفریح بعد باز تو راه پله بغلم کرد سرش رو گذاشت رو شونه ام. کار داشتم اما احساس و نیازش رو درک کردم و ایستادم تا خودش با آرامش بره. برای بغل کردن آدمها با آرامش وقت بگذاریم؛ بغلهاتون شاه نشین باشه یه طوری بغل کنید که چهل تا ستون و چهل پنجره داشته باشه. باشکوه و خواستنی.


حدود سه هفته ست متوجه شدم یکی از عزیزترین آدمهای زندگیم مبتلا به سرطان شده. کل زندگیم مختل شده؛ شرایط جسمی و روحیم و اخلاق و اعصابم به قدری به هم ریخته ست که خیلی واضح روی ابعاد مختلف زندگیم داره اثر میگذاره. امیدوارم از این روزهای سخت بگذریم. امیدوارم درمان جواب بده. و البته که باید تسلیم خواست پروردگار باشیم.


از آیه 33 سوره ی عنکبوت: 

لاتخف و لاتحزن انا منجوک

نترس و غمگین نباش؛ ما تو را نجات خواهیم داد.

 

یونس که از شکم نهنگ نجات پیدا کرد؛ آتش که بر ابراهیم سرد شد.شده یکی بغلت کنه بعد غم و دلتنگی و خستگی و اعتراضت شسته بشه و فقط حال خوب بمونه؟ ایمان همون آغوشه. ایمان ما رو نه فقط از "جهان فاسد مردم " که از خودمون هم نجات میده.

برای خودمون آغوش بخواهیم یا بسازیم؛ آغوشی از جنس امنیت، جنس ایمان.

 


رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛ 

وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار.

گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.


شهریور یا مرداد بود؛ حرف زدیم.گفت من دل نازک نیستم اما آشفته شدم.

گفتم ببخشید باعث آشفتگی شما شدم.

جواب داد: این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم.

صبح خواستم اسکرین شات این پیامش رو براش بفرستم.

گفتم تحمل دلتنگی درد داره؛ چرا دردش رو بی حاصل کنم. بگذار عبور کنه ازین روزها.


دیروز عصر به بچه ها گفتم غیبت غیرموجه هست. دربی اصلا دلیل موجهی برای غیبت دانش آموز کنکوری نیست. 

دیشب پیام داد خانم میدونید چقدر دوستتون دارم که روز دربی غیبت نکردم؟ گفتم غیبتت غیرموجه بود. گفت بابام پشت هیچ در بسته ای نمی مونه؛ یه جوری موجه میکرد. من شما رو دوست دارم که به حرفتون گوش میدم. 


ایمان یعنی ابراهیم

و تو اسماعیلِ منی

خدا گفت تو رو قربانی کنم

و اطاعت کردم

تو میدونی قلبت پشت ایمانت قامت ببنده یعنی چی

تو میدونی نگاه کردنت و گذشتن ازت چقدر سخته؟

برای اجرِ روزه های ندیدنت و روزهای ندیدنت، بهشت کافی نیست.

تو نورِ کنارِ کوهِ طوری.

خدایا با من حرف بزن؛ با من که کفشهام رو چند قدم دورتر رها کردم.


هیچ کس نمیتونه به تو بگه درست چیه؛ چون مسئولیت هر انتخاب و عملی با خودت هست.

م کن، جهان رو ببین اما تو انتخاب کن.

به چیزی مومن شو که از درونت جوشیده و پذیرفتی و محصول مستقیم  فشار و تمایلات هر فکر بیرونی ای نیست.

و تا وقتی ایمان داری بپذیرش؛ نکنه روح عملی از تو کوچیده باشه و درگیر ظواهرش مونده باشی.


28 سالگی من، سال سختی شد.

به قدری سخت بود و خسته م کرد که اگر بعدش به اندازه ی اصحاب کهف میخوابیدم؛ حق داشتم.

اما خوشحالم هنوز زنده ام و در من احساس زندگی جریان داره چون زندگی بعد از خستگی ها و تلخی ها باز ادامه داره.

از خودم ممنونم برای همه ی صبح هایی که خودم رو به دندون کشیدم و از رختخواب جدا شدم. زیبایی زندگی شاید از وقتی شروع میشه که متوجه بشی " هیچ بر هیچ است " بعد با آگاهی از این هیچ و پذیرفتن زمختی و بی رحمی ش باز ادامه بدی.

این روزهام رو بیش از تمام عمرم دوست دارم.


خاطرات ما با آدمهایی که دیگه نیستن؛ شبیه تصویرهای ثبت شده در گوشی موبایل یا آلبوم هاست. ما این تصویرها رو، این خاطرات رو یک بار زندگی کردیم. چه شیرین و چه تلخ؛ پس باید بپذیریم در جریان و ساری و جاری نیستن و تمام شدن؛ گاه با مرگ و یا جدایی. اگر مرور میشن نباید سعی کنیم بازسازی شون کنیم و بهشون زندگی بدیم؛ یه لبخند و یک آه کافیه. این لحظه ت رو حالا زندگی کن. 


زهرا گفته اسمش رو بیاری تو دهنت فلفل می ریزم.خنده م گرفت.

گفتم بدون فلفل هم دیگه اسمش رو ازم نمیشنوی؛ خودمم دیگه از خودم نمیشنوم مطمئن باش. انقدر بامزه و خنده دار تلخی ها رو تحلیل میکنه که فکر میکنم ده سال پیش که زهرا در زندگیم نبود با چه فیلتری تلخی ها رو میشکافتم.زهرا یه حالِ شیرین و با دوام هست برای من.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات تخصصی طراحی و سئو صدای مستقل تهران سرگرمی و خبر مینو رایانه قهوه گانودرما درمان perspolis Julio دانلود فیلم وسریال مهندسی